loading...

رازهای کتابخانه من

شرح ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون خوانده ودر کتابخانه ام موجود است

بازدید : 378
دوشنبه 18 آبان 1399 زمان : 15:37

ادامه از نوشتار پیشین

کتاب نفر ین زمین نوشته جلال ال احمد

بقیه فصل دوم : خریدن تراکتور و مزایای آن بر گاوها

...کدخدا حرفم را برید که:

- ده بدبختی همین جا است دیگر. توی آبادیشان یک راننده هم ندارند.

سربنه‌ی اولی چپق را رد کرد به بغل دستی‌اش و گفت:

- نخیر قربان! مساله را باید حل کرد قربان! رادیو می‌گفت که کارخانه ساعتی، نه قربان، دقیقه‌ای یک تراکتور بیرون می‌دهد. اما گاو سالی یکی می‌زاید. همین است قربان که تاپاله‌اش هم عزیز است. اگر قرار باشد جای گاو، دهات پر بشود از تراکتور...

برادر وسطی مدیر، قش قش خندید و رو به من گفت:

- من شاگرد شما عین‌الله.

و بعد رو کرد به سربنه و گفت :

- خیال کرده‌ای همه‌ی آن تراکتورها می‌آید این جا؟ که تو حالا وحشت ورزوها برت داشته؟ سرتاسر این مملکت همه‌اش دوهزار تا تراکتور هم نیست. اصلاً مگر خیال می‌کنی ما چندتا ده داریم؟‌هان خان داداش؟

مدیر گفت:

- نمی‌دانم. باید صد هزار تا باشد.

گفتم:

- نه. آمار سال ۳۵ می‌گوید پنجاه و دو سه هزار تا.

برادر مدیر گفت:

- بفرما. پنجاه هزار تا آبادی و همه‌اش دو هزار تا تراکتور. همین است که تراکتور انگشت نماست. و هر که هم که دارد همین طور است. انگشت نما هم که شدی مردم بهت حسادت می‌کنند. این است که من می‌گویم یک امساله باید زمین همه را مجانی شخم می‌کردند.

مباشر گفت:

- می‌دانیا. عین‌الله خان درست می‌گوید. اما مزدش را از کجا بیاوردند؟ نفت سیاهش را که می‌دهد؟ می‌دانیا. این روزها کسی به فکر کسی نیست، اگر عیب و علتی کرد و یدک می‌خواست چه؟

عین‌الله گفت:

- معلوم است، خان. بزرگانی کردن خرج دارد. من با این کامیون چه قدر چغندر مجانی برده باشم خوب است؟

سربنه‌ی سوم گفت:

- پدر آمرزیده! تو هم که همین جوری پسه‌ی کامیونت را می‌زنی تو سر ما.

سربنه‌ی اول گفت :

- ما نفهمیدیم قربان، عاقبت تکلیف ورزوها چه می‌شود؟

برادر مدیر گفت:

- این که عزا ندارد بابا! ورزوها را می‌فروشیم قسط تراکتور می‌دهیم. و فقط ماده گاو نگه می‌داریم. اگر کار مزرعه ماشینی بشود تو هر دهی فقط پنج تا، نه، دو تا ورزو برای تخم‌کشی کافی است. باقی‌شان را می‌کشیم و می‌خوریم. الان سرتاسر سال تو این ده، بیست تا گاو هم خورده نمی‌شود. این است که مردم مریض‌اند.

میرزا عمو گفت:

- چه می‌گویی پسرجان؟! مردان خدا حیوانی نمی‌خورند. آدمی‌زاده آه است و دم. نه قبرستان مخلوق خدا. برو اعتقادت را درست کن پسر. این حرف‌های رادیو و روزنامه را تو دیگر نزن.

سربنه‌ی اول گفت:

- همچه معلوم است قربان که آقای مدیر هوس تراکتور خریدن کرده. تقصیر از مباشر است که رفت دنبال آسیاب آتشی. حالا قربان باید برویم ورزوهامان را بکشیم و مزد تراکتور بدهیم.

و برادر مدیر گفت:

- می‌بینی خان داداش؟ همان است که من گفتم. مسأله در این است که چرا تو داری من ندارم. چشم و چار آدم را در می‌آورند.

و مدیر برای این که حرف را برگردانده باشد رو کرد به من و گفت:

- شما شهر که بودید آقا را ندیدید؟

خواستم بپرسم آقا که باشند که یاد گفته‌ی درویش افتادم و گفتم:

- بله! ذکر خیرشان بود. اما من خدمتشان نرسیدم.

- می‌دانید که ایشان به فرهنگ خیلی علاقه دارند، تو وزارتخانه هم درس دارند. زمان تحصیل، هم کلاس وزیر فرهنگ بوده‌اند.

ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

گفتم:

- لابد این جا خدمت شان می‌رسیم، حیف شد

رساله منون نوشته افلاطون. جلسه گفتگوی سقراط با منون(بخش یکم): آیا قابلیت آموختنی است؟
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی