loading...

رازهای کتابخانه من

شرح ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون خوانده ودر کتابخانه ام موجود است

بازدید : 374
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 15:37


کتاب هجویات عبید زاکانی

توجه به اینکه تا قرن هشتم هجری و قبل از ظهور عبید، طنزپردازی حرفه‌ای به معنایِ امروزین و رایج آن در کشور وجود نداشته و همچنین از آثار طنزآمیز قبل از دوره‌ی زندگی او اثر در خور توجهی باقی نمانده است، می‌توان عبید زاکانی را پدر طنز فارسی لقب داد.
درباره‌ی علل گرایش عبید به طنز، هزل و هجو، دولتشاه سمرقندی در تذکره‌الشعرا روایتی نقل کرده که درستی آن از سوی محققین مورد تردید است؛ اما چون به تکرار در کتب مختلف آمده است: «گویند عبید نسخه‌ای در علم معانی و بیان به نام شاه ابواسحاق تالیف کرد و می‌خواست آن را به عرض وی رساند. وقتی که به دربار رفت، به او گفتند مسخره‌ای آمده و شاه به او مشغول است. عبید با خود گفت هرگاه تقرب سلطان به مسخرگی میسر گردد و هزّالان مقبول و محبوب و علما و فضا محجوب باشند، چرا باید کسی به رنج تکرار پردازد و بیهوده دماغ لطیف را به دود چراغ مدرسه کثیف سازد... . »
صرف‌نظر از درستی و نادرستی این داستان، علل گرایش عبید به طنزپردازی را در جامعه‌ای که او در آن می‌زیست باید جست‌وجو کرد. چنانچه ویژگی‌های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اخلاقی حاکم بر ایرانِ قرن هفتم و هشتم هجری به دقت مورد بررسی و کندوکاو قرار گیرد، دلایل واقعی ورود عبید به عرصه‌ی طنز شناخته خواهد شد.
عصر عبید عصر فساد، تباهی و فرو ریختن بنیان‌های اخلاقی و اجتماعی است. در آن دوران، اقوام مهاجم و به خصوص ترکان و امرای ایلخانی از ارتکاب زشتی‌ها و اعمال قبیح و غیراخلاقی، چیزی باقی نگذاشته بودند و اخلاق و سرشت مردم ایران به سبب معاشرت و مجاورت با آنان به بدترین درجه‌ی فساد و تباهی رسیده بود. سفّاکی، آدمکشی، ظلم، قتل، غارت و کشتارهای دسته جمعی توسط اُمرا و پادشاهان؛ رواج بی‌عفتی، زن‌بارگی، غلامبارگی، همجنس‌گرایی و آمیزش با محارم در میان بزرگان مملکت؛ ریاکاری، سالوس، ظاهرسازی، مردم‌فریبی، زُهدنمایی و فساد زاهدان دنیادوست، قاضیان مظلوم‌آزار و روحانی‌نمایان دغلباز؛ فقر، تنگدستی و وضعیت بد اقتصادی؛ جنگ‌های پی در پی بین قدرت‌های محلی، اختلافات مذهبی و تعدد مذاهب از ویژگی‌های منفی و ناپسند جامعه‌ی ایران در قرن هشتم هجری بود.
در چنین شرایطی سخت و جانکاه، عبید که از محیط فاسد پیرامون خود در رنج بود و قادر نبود به طور آشکار با آن به مبارزه برخیزد، به سلاح موثر طنز متوسل شد و با بهره‌گیری از آن، موفق شد عیوب و مفاسد اجتماعی و رذایل اخلاقی را با ظرافت و زیرکی نمایان سازد و بساط مردم‌فریبی و ریاکاری ظاهرسازان را بر هم زند.
با مطالعه‌ی آثار عبید می‌توان دریافت که او از طنزپردازی خود، اهداف زیر را دنبال می‌کرده است: طعن و هجو شاهان و فرمانروایان ستمگر؛ طعن، ریشخند و مبارزه علیه بیگانگان؛ برملا کردن چهره‌ی واقعی ریاکاران و زاهدنمایان؛ نشان دادن مفاسد اخلاقی وزرا، اشراف و بزرگان زمان و گوشمالی دادن لئیمان و خسیسان.
ـ آثار عبید، همچون آیینه‌ای است شفاف که به خوبی نمایانگر اوضاع عصر خود است، توانسته معاصران و آیندگان را از آنچه در دوره‌ی او می‌گذشته است، آگاه کند؛ آثاری چون مثنوی سنگ تراش، موش و گربه، فالنامه وحوش و طیور؛ مکتوبات قلندران، رساله دلگشا، رساله تعریفات، اخلاق الاشراف، ریش نامه و... .
تاریخ فوت عبید را تذکره‌نویسان بین سال‌های 768 تا 772 قمری دانسته‌اند. قدر مسلّم این است که او به طور حتم در سال 772 در قید حیات نبوده و در اصفهان یا بغداد در گذشته است. محل دفن او نیز ناشناخته است و به روایتی قبر او در ماهان کرمان قرار دارد.(ویکپدیا)
حکایت

کسی مردی را دید که بر خری کُندرو نشسته. گفتش: کجا می‌روی؟ گفت: به نماز جمعه. گفت:‌‌‌ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت: اگر این خر شنبه‌ام بتواند مرا به مسجد رساند نیکبخت باشم!

حکایت

روباه را پرسیدند که در گریختن از سگ، چند حیله دانی؟ گفت: از صد فزون باشد؛ اما نیکوتر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد!

حکایت

شیخ بأرالدین صاحب مردی را با دو زیبا روی بدید و گفت: اسمت چیست؟ آن مرد گفت: عبدالواحد. یعنی بنده یکتا. گفت: تو این دو را یله کن که من عبدالاثنین و هر دو را بنده‌ام.

حکایت

روباهی عربی را بگزید. افسونگر را بیاوردند. پرسید: کدام جانورت گزیده؟ گفت سگی، و شرم کرد بگوید روباهی. چون به افسون خواندن آغاز کرد گفتش چیزی هم از افسون روباه گزیدگی بدان درآمیز!

حکایت

مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد می‌کرد، و می‌گفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای! یکی از حاضران گفت:‌‌‌ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟

حکایت

زنی شب زفاف تیزی بداد و شرمگین شد و بگریست. شوی گفت: گریه مکن که تیز عروس نشانه افزون نعمتی باشد. گفت: اگر چنین است تا تیزی دیگر رها کنم! شوی گفت: نی خاتون که انبار را بیش از این درنگنجد.

حکایت

ظریفی جوانی را دید که در مجلس باده‌گساری نقل بسیار با شراب می‌خورد گفت چنان‌که می‌بینم تو نقل می‌نوشی و شراب تنقل می‌کنی

حکایت

عربی با پنج انگشت می‌خورد او را گفتند چرا چنین می‌خوری؟ گفت اگر به سه انگشت لقمه برگیرم دیگر انگشتانم را خشم آید

حکایت

مردی از کسی چیزی بخواست او را دشنام داد گفت مرا که چیزی ندهی چرا به د شنام رانی گفت خوش ندارم که تهی دست روانت کنم

حکایت

مردی را که دعوی پیغمبری می‌کرد نزد معتصم آوردند متعصم گفت شهادت می‌دهم تو پیغمبر احمق استی گفت آری از آنکه بر قوم شما مبعوث شده‌ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد

حکایت

مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد

صوفی را گفتند خرقه خویش را بفروش گفت اگر صیاد دام خود را فروشد به چه چیز شکار کند

حکایت

زشترروئی در آ ئینه به چهره خود می‌نگریست و می‌گفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد غلامش ایستاده بود و این سخن می‌شنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت در خانه نشسته و بر خدا دروغ می‌بندد

حکایت

عربی به حج رفت و پیش از دیگر مردم داخل خانه کعبه شد و در پرده کعبه آویخت و گفت بار خدایا پیش از آن که دیگران در رسند و بر تو انبوه شوند و زحمتت افزایند مرا بیامرز

حکایت

مردی زنی بگرفت به روز پنجم فرزندی بزاد مرد به بازار رفت و لوح و دواتی بخرید او را گفتند این از بهر چه خریدی گفت طفلی را که پنج روزه زایند سه روزه مکتبی شود

حکایت

مردی نزد بقالی آمد و گفت پیاز هم ده تا دهان بدان خو شبوی سازم بقال گفت مگر گوی خورده باشی که خواهی با پیازش خوشبوی سازی

حکایت

مردی دعوی خدایی کرد شهریار وقت به حبسش فرمان داد مردی بر او بگذشت و گفت آ یا خدا در زندان باشد؟ گفت خدا همه جا باشد

حکایت

عربی را پرسیدند که چونی گفت نه چنان‌که خدای تعالی خواهد و نه چنا نکه شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم گفتند چگونه گفت زیرا خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نیم و شیطانم کافری خواهد و آ ن چنان نیم و خود خواهم که شاد و صا حب روزی و توانگر باشم و چنا ن نیز نیستم

حکایت

مردی زردشتی بمرد و قرضی برعهد ه او بماند پس مردی پسر او را گفت خانه ات را بفروش و قرضهای را که به گردن پدرت بود بپرداز گفت اگر چنان کنم پدرم به بهشت شود گفت نی گفت پس بگذار او در آتش باشد و من در خانه خود به آرامش

حکایت

مردی با خشم خویش نزد حاکم آمد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان بادی از او بجست پس روی به قفای خود کرده و گفت آیا تو میگوئی یا من بگویم.

امیر تهرانی

ح.ف

ادامه دارد

تاریخ جهانگشای نادری: مشکلات ایر ان بلا زده و پر آشوب در آخر عهد صفوی و آغاز حکومت نادرشاه
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی